خود بزرگ بینی خوب نیست، خود کوچک بینی هم خوب نیست، آنچه هستیم و حقیقت هستیمان آنچه که هست همان را بشناسیم و آنگاه پای در راه بگذاریم.
در اخلاق و ایمان بارمان گران است در اقتصاد گرانباریم، اما آشفتهایم در سیاست رو به پیش هستیم و در دفاع و نظامی گری دستمان به آسمان بالای سرمان بی گمان میرسد.
در تاریخ پرباریم و پرشور و سنگینیم و درد کشیده و پخته، در فرهنگ پرباریم اما بیخبریم و کمی تا قسمتی آشفته درحالی که مسئله ما نه اقتصاد است نه سیاست و نه اخلاق که مسئله ما فرهنگ است.
باید باور کنیم که در عرصه فرهنگ از صدر تا ذیل امورمان سخت مورد بیتوجهی و بی دقتی قرار گرفته، ما نمی دانیم از یک اتومبیل چگونه و کی و کجا استفاده کنیم، ما نمیدانیم در هم نشینی با یکدیگر باید از چه سخن بگوییم و چگونه بگوییم.
دور افتادهایم و غافل و باری به هر جهت دل به شوره زار بستهایم، غافلیم ازمعجزه فرهنگ و شئون فرهنگی، ما حواسمان به دوروبرمان نیست ما در عرصه فرهنگ آشفتهایم و بیخبراز خیابان ملا فتحالله بیخیال میگذریم.
غیاثالدین جمشید را پشت سر میگذاریم ملا حبیبالله را رد میکنیم و به فیض میرسیم، اما فیض نمیبریم و میگذریم ما حواسمان نیست که از فاضل نراقی به سرعت دور میشویم بدون این که آقابزرگ را دیده باشیم.
مراقبیم تنمان به تن محتشم نخورد، بابا افضل را در کوران رفت وآمد از یاد بردهایم و یادمان نیست که امیرکبیر سر راهمان نشسته است و کمالالملک دردایره روزمرگیها سرگیجه گرفته و مبهوت نگاهمان میکند.
هیچ کس حواسش نیست که چینی نازک سهراب شکست یا نه، غافلانه از زیر نگاه سپیده کاشانی عبور میکنیم ازاین رو سر از بیابانهای نا کجا آباد درمیآوریم، چرا به این روز افتادهایم که بگویند دشت بی فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش!
جوانی را دیدم که سبیل نیچهای گذاشته بود و کتاب مسخ کافکا را زیر بغل زده بود و در کلاب هاوس آروغ های روشن فکری میزد و بی خبر بود که لیبرال دموکراسی زانویش را روی گلوی یک سیاه پوست فشار میدهد تا بمیرد چرا که حیات لیبرال دموکراسی به این مردن هاست.
دلم گرفت نگاهم به سرتاپای رعنای جوان پیچید و افسوس ام را قورت دادم، ما در این یک صد سال اخیر به تجدد و مدرنیته نگاه کردیم و تاریخ و فرهنگ خود را از نظر انداختیم.
گاهی فرهنگ می میرد و بوی بد می گیرد، مثل پدری که عزیز است و می میرد و دیگر نمی توان آن را نگه داشت، آنچه فرهنگ را زنده نگه می دارد تفکر است و متفکران فرهنگ را بالنده نگه می دارند.
ما اکنون پشت به تفکر داریم، زیاد حرف می زنیم و از راه می گوییم ولی راه دان نیستیم هرچه می گوییم برای گریختن از تفکراست و پناه بردن به غوغای کوچه و بازار است.
ما شاید از خویشتن خویش تهی شده باشیم چرا که سیطره کاپیتالیسم و اصالت پورنوگرافی به سرعت سرزمینهای ایمان را درمینوردد و عرصه فرهنگ و ادب و اعتبار ما را به هم میپیچد و به بازی میگیرد تا ما در لابهلای چرخ دندههای این آشفته بازارعصر جدید به رباتهایی تبدیل شویم.
فرمانبردار لیبرال دموکراسی و کاپیتالیسم آدم کش، آن روز دیگر هیچ دری بسته نخواهد ماند و هیچ سنگری ایمن نخواهد بود تا دیروز بدون دخترم هرگزرا علم کرده بودند و امروز عنکبوت را و فردا روز دیگری است و حیلهای دیگر.
اما چرا شهری که به آرامش و سکینه ایمانش مشهور است روزبه روز از سر ناچاری در مسابقه سرعت تجدد و مدرنیته افتاده و همه چیز را به دنبال خود میکشاند تا روزی که پوچ انگاری درهر خانهای لانه کند.
شاید روزی برسد که خانه را هم خراب کند دریغا که آن جوان نیچهای که در کلاب هاوس توهم دانایی را دامن میزند و خودش هم خبر ندارد که به انتشار این پوچ انگاری کمک میکند و پای بست خانه را ویران در رویای آن طرف آب دست و پا می زند وناگهان چه زود دیرمی شود، چه کنیم؟ چاره چیست؟
به گفته حکیمان اندیشمند راه مهار این پوچ انگاری و تجدد مآبی و رویا پردازی یکی بیش نیست و آن روی آوردن به فکر و ذکر و ایمان است، رو کردن به فرهنگ و ادب و اعتبار خویشتن است، اگر نه پریشانی و پراکندگی نفوس از چه روی این همه دامن گیر و گسترده شده است؟