سلام ابراهيم، ديدم که بغض کردي، دوباره آتش زير
خاکستر را برهم زدي و از حرارتش جانمان را سوختي،تو ميدانستي که زندگي در دامنه
آتشفشان طاقت شکن است، اما ديدم که هنوز مانده اي و دل داده ايي.
ياد امام بخير که گفت اگر سپاه نبود کشور هم
نبود، ياد آقا مرتضي هم بخير که گفت جز براي شقايق ها مخوان، و تو آن شب همه سوز
دلت را يک شبه بيرون ريختي و چه شوري بر پا کردي.
ابراهيم تو ميداني که خفاش از نور مي گريزد و
چهل چراغ آسمان ها در هجوم آنها ميشکند، تو ميداني امروز روزگار عافيت طلبي است، روزگار
توسعه به جاي پيشرفت.
تو ميداني که توسعه کلمه شيک تري است، تجدد
مآبانه تر است، مگر نه اينکه ما صد ها سال است گرفتار تجدد مآبي و روشنفکر زدگي
هستيم.
مگر نه اين است که عافيت طلبان اين نگاه
دردمندانه تورا تاب نمي آورند، پس چرا بغض ميکني و اشک ميريزي.
ميدانم تو فرزند زمان خويشتن هستي اما نه فرزند
اين زمان که عافيت طلبان محاصره اش کرده
اند، و دم به دم آروغهاي روشنفکري و توسعه طلبي ميزنند.
ابراهيم ديگر هواي شهر چنگي به دل نميزند نه اينکه
نا اميد باشي، تو دردمند داغ شقايق هايي، دردمند روزگار مردان فداکار بي ادعا، من
از همان فيلم ‹‹ديده بان›› فهميدم که تو روزگار پر مرارتي را سپري خواهي کرد، .و
امروز همان روز است که تو رو در روي مردم بغض در گلو و خون به دل لب به گلايه بگشايي
و شکايت به خدا ببري.
ابراهيم ما با تو گريستيم، آقا مرتضي هم با تو
گريست و هر که درد دين داشت با تو گريست، بگذار روزگار بر کام غفلت زدگان و عافيت طلبان و
روشنفکر زدگان توسعه محور بگردد.
تو به جز براي مردان روزگار سخت مخوان که حقيقت
اين عالم فنا است و انسان را نه براي فنا که براي بقا آفريده اند، خلقتم للبقاء لا
للفناء