باران می بارد. دستانم را حائل سرم کرده ام و می دوم. با خود می گویم:« کاش باران واقعی بود. آن گاه مثل پروانه ها، دستانم را چون بالهایشان باز می کردم و وسط باران می رقصیدم!»
اندکی بعد خود را پروانه ایی شاد تصور می کنم که در میان مزرعه آفتابگردان در حال پرواز است. چرخ می زنم و چرخ می زنم و آن قدر بالا می روم تا از آن جا بتوانم درختان زیتون را ببینم و مردمی که شاد و بی غصه در لابه لای درختان به جمع کردن محصول مشغولند.
کودکانی که با شادی در حال چیدن زیتون این محصول پبا برکت باغ هستند، دخترکان در حالیکه از گل های زیبای رازقی و رز قرمز و بابونه زرد برای خود دسته گل می چینند، تعدادی از آن ها را لابه لای موها و گیسوهای بلند خود قرار داده و برای هم طنازی می کنند.
پسرکانِ پرشور و خندان نیز برای کمک رساندن به پدران خود، در جمع کردن محصول بابرکت باغ ها و بوستان های فلسطین مشغولند. فلسطینی که تمام آن برای خود ماست.
خودِ خودِ ما و همه ما فلسطینی ها از هر کجای دنیا که بودیم به کشور خود بازگشته ایم و در حال یاری رساندن به یکدیگریم.
کشوری که از شرق تا غربش،از شمال تا جنوبش برای ماست. بیت المقدسش و تمام مساجد و کلیساهایش، همه و همه از آن خود ماست. و ما هر روز میزبان همه مردم جهان هستیم که به کشور ما رفت و آمد می کنند. با ما داد و ستد دارند.
در جشنواره های فیلم و مسابقات ورزشی ما با افتخار شرکت می کنند. و ما با بقیه مسلمانان، هر جمعه در بیت المقدس، نماز جمعه بر پا می داریم و به خطبه ها گوش می دهیم. و از آن جا به سراسر دنیا نیز مخابره می کنیم.
پروانه خیالم در آسمان آزاد و آباد فلسطین در میان مزرعه آفتابگردان در حال پرواز است که دستی مرا با سرعت می کشد و وارد پناهگاه می کند. پدرم است که با چشمانی اشک بار می گوید:
_ زیر این باران گلوله و موشک، میان مزرعه سوخته ایستاده ایی، به چه می اندیشی؟ مادرت با فرزند پابه ماهش را از ما گرفتند بس نبود؟
و من به پدر عزادارم نمی گویم که صبر کن. صبر کن پدر. خیلی دور نیست که رویای من به تحقق خواهد پیوست.