شهر نه شهر فرنگ بود نه شهر از همه رنگ، شهری بود پاک و پاکیزه، دوست داشتنی و با صفا و بی رنگ و ریا، شهر عالمان و شهر مومنان، شهر شهر فرهنگ و هنر و ادب بود، کاشان بود.
من دلداده اش شدم و سر تا پا فدایی اش به مهر و به جان، اما دریغ که هیچکس نگفت خرت به چند هیچکس نگفت دستت درست هیچکس نگفت اهل کدام محله ای هیچکس نگفت دردت به جانم هیچکس نگفت ققنوس خاکسترنشین است چه غم!
روزگاری که آفتاب تند و بیقرار بر آسفالت خیابان ها و در و دیوار کاهگلی زیبا شهر بوسیدنی من میتابید وقتی عطر یاسها در کوچههای شهر پیچیده بود هیچکس نگفت شهر در امنوامان است اما تو یک روز ناخودآگاه پای بر سنگفرش پیادهروهای شهری گذاشتی که انگار هزاران سال در آن زیسته بودی، شهری در امن و امان روزگاری که اصالت شهر بکر مانده بود و زیرگذر هایش بوی عطر و گلاب می پیچید هیچکس نگفت از کدام قبیلهای که اینگونه شیدای گذر و تیمچه و بازار و فیض محتشمی!
انگار دستت را کرده باشی در دریاچه نمک مرنجاب و بعد ببینی که ای دل غافل ایندست که نمک ندارد! سفر به شهر رؤیاهای کاه گلین را از آن روز که پشت لبم سبز شده آغاز کرده بودم دویدم تا انتهای زیباییهای شهر بر فرازونشیب دلدادگی هایش صبوری کردم و باز دویدم آنگاه که تمام آبادیهای این شهر آسمانی را زیر پا گذاشتم هیچکس نگفت خرت به چند هیچکس نگفت به کجا چنین شتابان آنهم که گفت وقتی گفت که گَوَنهای آبادی شهر من همه را تیغ زده بودند و کتیرای اش را به ثمن بخس به اجنبی میفروختند تا بازفرآوری کنند و دولا پهنا به خودمان بفروشند.
هیچکس نگفت آن روز آن تیغی که بر گَوَن جانت کشیدند و کتیرای وجودت را گرفتند چه نقشهها داشتند و چه پُزهایی که ندادهاند هنگامیکه با سوز دل و درد دانایی از شمال به جنوب و از شرق به غرب این سرزمین رؤیایی سفر میکردم تا راز عظمت آسمانی اش را دریابم هیچکس نگفت چه زخمی به جان داری که این همه نا آرام و پریشان احوالی هیچ کس نگفت زیر پوست این شهر بوسیدنی ستاره ها در خاک هم چشمک می زنند و امروز من عاشقانه کوه به کوه شهر بوسیدنی دیرپای را گشته ام بلکه از دوست ردپایی بیابم هر روز و هر شب، روز و شب... من می ساختم و ایشان خراب می کردند!
افسوس که در این زیبا شهر بوسیدنی کج اندیشان در پشتپا زدن و تحریف تاریخ ید طولایی دارند و در خفا نقشه میکشند که در کدام راه زمین میخوری همان را جلوی پایت میگذارند کاشانه مهر من سایهاش مستدام باد اگر کج اندیشان پراکنده در شهر بگذارند آن شب ها که سیاه بازان دورهمی داشتهاند و روح تو را در تسخیر خود درآوردهاند هیچکس نگفت به چه گناهی میسوزی و میسازی
سیاه بازان همان دزدهای آبادی ناکجا آبادی هستند که شبانه به شهر میزنند و مالومنال شهر رؤیاهای پاک را آلوده میکنند وقتی از سویدای جانم در روزگار فرهنگ سوزی میسوختم هیچکس نگفت دست مریزاد، هیچکس نگفت روزت به خیر،
آن روز که بعد از سی سال سبک دوش میشدم هیچکس نگفت مانده نباشی! چرا که روزگار بر مراد سفلگان میگردید و به قول کلیم کاشانی قانون گردباد بود روزگار ما/جز خار و خس زمانه به بالا نمی برد. الغرض کاشان که بر فراز قله دانایی راهرو کم ندارد شهر رؤیاها و خاطرات تلخ و شیرین من است و من در آن بالیدم و میانسال و پیر شدم اما از عشق به زیباییها و دوستداشتنی هایش ذرهای کم نشد که نشد اگرچه شهر من کاشان نیست و ایضا گمشده است! اما دریغ که در این دیار بوسیدنی هیچ دستی دستم را نفشرد و هیچ چشمی به غمزه مسئله آموز من نشد که نشد.
اکنون دستگیری می طلبم که دست ارادت به دامنش بزنم تا از خار خار وسواس و شبهات و نگرانی های خناس رها شوم. پس مرا دریاب ای شهر مهر و عشق و ادب که حسابی خراب و درمانده ام.
باز هم گلی به گوشه جمال جلال الدین رومی بلخی همین مولوی خودمان که از آن آدم های همه فن حریف بوده، دمش گرم که گفت:هر که را مردم سجودی می کنند/زهر اندر جان او می آکنند.