میدانم که قدر زر را زرگر میشناسد نه کودکی که گوهری به قرصی نان دهد
پسرک جوانی در اتاق کار من نشسته بود و سر در دامن گرفته و افسوس میخورد من نگفتم چی شده خودش گفت آخر ما ایرانی هستیم چرا باید در سلک اعراب درآییم و عرب زده باشیم گفتم دوباره و او حقبهجانب گفت مگر دروغ میگویم؟
گاهی وقتها کودکی گوهری را با قرصی نان عوض میکند و ما برادر کودکانی هستیم که زیستمان هُرهُری است و نگاهمان تا نوک بینی بیشتر نمیرود افق دیدمان بسته است و خاک عالم را هم که به سر بریزیم باز اجنبی پرستیم و بیگانهدوست تا حرفهایم تبدیل به روضه نشده برگشتم گفتم آن روز که خسرو پرویز نامه پیامبر آخرین را پاره کرد و آن روز که یزدگرد با جماعت اطرافش از زن و مرد و پولوپله شهر به شهر ازدست مسلمانان فرار می کرد از خود نپرسیدی چرا؟چه شد که همهچیز بهم ریخت چه کرده بودند که زمین خوردند چه بهروز مردم آورده بودند این پادشاهان با آن فرهی ایزدی شان.
حالا تازه فرض که هنوز خسرو پرویز و یزدگرد ها بافره های ایزدی شان حکومت میکردند الان فوق فوقش تو نگهبان یک آتشکده بودی و آتشدان را می گرداندی و اهورامزدا را سپاس میگفتی شاید هم موبدی بودی که آتشگاه را روشن نگاه میداشتی بعد هم میرفتی دنبال کارت خیال میکنی اگر زیر سایه پادشاهان تاج بر سر زیست میکردی الان کجا بودی و کدام تمدن را ساخته بودی یا کدام کشور را فتح کرده بودی یا چگونه وبا چه ایمانی زیست میکردی.
برادر من بلند شو همت کن تو که اهل کتاب و مدرسهای دوران کشورگشایی هم که گذشت و کوروش هم که آرام خوابیده پس لطفاً بیدارش نکن به چه افتخار میکردی به انوشیروان و خسرو پرویز و یزدگرد،گذشت آن دورهای که کشورگشایی میکردند به ضرب و زور و قدرتهای اساطیری، ته اش به کجا میرسی خیال میکنی؟
برادر من زیستمان مؤمنانه نیست زیستمان ایمان گرایانه نیست اگر نه خدماتی که اسلام و قرآن به این کشور و مردم نجیبش کرده کم نیست خدماتی که ائمه شیعه و بزرگان علم و دانش و ادب و فرهنگ به این کشور کردهاند کم نیست و عزتی که خداوند در سلک مؤمنان به بشریت داده هیچ پادشاه و حاکمی نکرده و نداده و نخواهد کرد پس زیر سایه پادشاهان طرفی نخواهیم بست و بهجایی نخواهیم رسید.
جوان و کمتجربه و کم دان اگر مرگ یزدگرد را مرور کرده باشی و سرگذشت پادشاهان پیشاز او را خوانده باشی و دوران پادشاهی آنها را ایضاً تجربه کرده بودی شاید امروز یکوری نمینشستی و قوز نمیکردی نمیگویم حالا همهچیز گل و بلبل است اما هرچه هست مهربانی هست سیب هست ایمان هست.
معرفت برادر من اگر زیست مؤمنانه را تجربه کنی و جانت را سرشار از آبشار معرفت محمدی ص و خاندان نبوی کنی خواهی دید که زیر سایه علی علیهالسلام زیستن یک آن اش می ارزه به هزار سال زندگی زیر سایه پادشاهان صاحب حرمسرا و الخ.
لذت شیعه بودن و افتخار زیستن در سایهی امامی که حکومت بر مردم برایش از عطسه بزی کم ارزشتر است مگراینکه حقی را زنده کند و انسانی را آزاد نماید آزادی نه آنکه تو خیال میکنی آزادی که روح و جان تو را از هر دلبستگی رها کند و تو با زیست مؤمنانه طعم شیرین آزادی واقعی را خواهی چشید به قول عطار نیشابوری در ذکر رابعه عدویه نوشت رابعه را گفتند تو لاف زدی که سر در هر دو دنیا فرود نیاورم از آنکه آزادم حالا که مردی و در خاک شدی به کجا رسیدی که ندا آمد"نوشم باد آنچه دیدم" من که نمیدانم چه دیده بود تو هم که نمیدانی اما همینقدر هست که انتهای زیستن مؤمنانه رستگاری است.
جوان آنچنان ماهواره زده بود و در فضای مجازی غرق شده بود که انگار حرفهای من ویز ویز پشه ای بود در هوای اتاق بلند شد و کاغذی را از جیبش بیرون کشید و گذاشت روی میز یک بلیط هواپیما بود گفت دو روز دیگر پرواز دارد به آنتالیا گفتم چه خبر گفت نفسی تازه میکنم و برمیگردم اینجا آدم نفس کم میآورد!
در سکوت نگاهمان بههم گره خورد بیآنکه حرفی بزنیم بلیتش را برداشت و رفت ظاهراً دهان گشاد ماهوارهها و فضای مجازی او را بلعیده بودند و داشتند در هاضمهی چرکین خود هضمش میکردند، چه میدانم ؟!