نیم قرن پیش شاید مثلاً سالهای چهل و هفت یا هشت خورشیدی ملای سالخوردهای بود معروف به بابا نیازی سید دلربایی بود سوار بر الاغ امور روزمرهاش را انجام میداد در کوچه یا خیابان دورهاش میکردیم و افسار الاغش را میگرفتیم و یکییکی سلام میدادیم و شلوغ میکردیم الیگودرزی بود.
بابا نیازی گوشهایش سنگین بود دست میبرد پر شالش و از جیبش که زیر شال بسته بود چند تکه نبات متبرک شده درمیآورد و به هر کداممان تکه ای میداد و آهسته میگفت صلوات همینطور که از ما دور میشد لبهایش به ذکرهایی تکان میخورد که ما نمیفهمیدیم معروف بود که کفش پیش پایش جفت میشود بابا نیازی بسیار زاهدانه و ساده زندگی میکرد عبایش از کرباس بود و گیوه به پا میکرد.
مردم با دیدن او ناخودآگاه دست به سینه میگذاشتند و با احترام سلام و احوالپرسی میکردن راه باز میکردند که الاغش رم نکند حرفش به گوش کوچک و بزرگ کارگر بود از سر احترام و ادب کم حرف میزد اما حکیمانه میگفت هر چه میگفت، من سادگیاش را با گالش هایی که بعضیوقتها پابهپا میکرد دوست میداشتم.
همیشه سعی میکردم گوش کنم زیر لب چه میگوید بسیار آرام سنگین و با اطمینان خاطر حرف میزد و به ما نگاه میکرد دعا میخواند حال و احوال میپرسید و سفارش میکرد به نماز اول وقت ملای نیازی الاغش را میبست پشت در حیاط کاه و علف میداد و بعد میرفت به درس و بحث مینشست پیر بود ولی دل جوانی داشت شاگردانش هم از طلبههای جوان بودند بابا نیازی چند سال بعد از دنیا رفت و من عشق به روحانی ساده زیست و راست کردار و گفتار را از او به یادگار دارم حکیمی بود بنده خدا.
بعدها از مدرسه یکراست میرفتیم رو به شهر قم زیارت و نماز جماعت و نشستوبرخاست در حضور بعضی علما که در مسجد اعظم درس میگفتند مهر و تسبیح میخریدم روی سنگهای صحن میخوابیدم به سرم میزد پسر برو طلب شو اما تردید داشتم که از پس آن برمیآیم یا نه یکبار دست کشیدم پشت شانهی آیتالله مرعشی نجفی و به صورتم کشیدم برگشت و نگاهم کرد هنوز برق نگاه و بوی کلامش با من است مردم در صف زیارت ایشان مانده بودند.
خلاصه که قم شده بود مأمن دلواپسیهای من و آرامبخش روح و روان دست از ضریح برنمیداشتم غروب که میشد با اتوبوس برمیگشتم الیگودرز ما چند سال بود که رفته بودیم الیگودرز، قم یکبار مرا کشاند به ایستگاه قم کاشان زادگاه مادریام و من بی هوا و ناخوداگاه راهی وطن مادری شدم غروب بود شب منزل خاله ماندم و روز به شهر گردی رفتم عجب شهری خیابانها و کوچهها و محلهها طاقهای ضربی و گذرها و بازار بزرگش با آن بوی عطر گلاب دو آتشه و تو چه کردی با من آن روز بهیادماندنی تیمچه و کاروانسرای اش مرا سخت مجذوب خود کرد ای ساحره شورانگیز ای گمشده سالهای دورمن کاشان، ناگهان هرچه پشت سرم داشتم از یادم رفت پرتاب شدم به شهری که زیستگاه بزرگان علم و ادب و فرهنگ بود.
کاشان شهر رؤیاهای من حتی عشق دوران وطن پدری ام را در الیگودرز جا گذاشتم و ماندم کاشی شدم و بوی تن مادرم را استشمام کردم مادر بود که مرا در آغوش میفشرد کاشان در تو من روییدم سبز شدم و به اندازهی... دوباره عاشق شدم و بلعیده شدم و فرورفتم در عشقی ناگهانی که زمین گیرم کرد چه میدانستم که این عشق افسونگری است بیپروا و مردافکن ماندم تا امروز که در آستانه پیری به سر میبرم و گاهگاهی حکایت احوالم میشود حکایت عشق پیری و یاد دوران جوانی و رسوای عام و خاص