به گمانم دارالملک آشنایی شهر دانایی است شهر عشق و محبت است شهری است که مردمش اهل معرفت اند و بیتردید از جهل مرکب میگریزند و بر چکاد دانایی قدم میزنند اگرچه سخت و جانفرسا باشد!
مردم شهر آشنایی مردمی دردمند و دردشناس اند و دغدغهی دانایی ازسویدای جانشان بیرون میتراود اگر روزی در دارالملک آشنایی عشق بمیرد شهر رو به تجدد غربی میل میکند و در طوفان این دگرگونی اخلاق و عشق و معرفت گم میشوند و شهری غریب و پریشان بر جای خواهد ماند اگرچه بهظاهر در و دیوارش را رنگ و لعاب داده باشند.
شهروند دارالملک آشنایی اول اخلاقمدار و با معرفت است بعد قانونمند و قانونمدار اگرنه دنیای متجدد خودبنیاد از ما بسیار پیشتر است در رنگ و لعاب و عاقبت این به اصطلاح توسعه یافتگی و قانون مندی اکنون پیش روی ماست اصالت لذت، اصالت هرچه تو بخواهی همان خوب است در این دنیای فریبنده اخلاق مرده و نیستانگاری از مغاک جان آدمها سر برآورده و به ناکجاآبادی میرود که عاقبت فرو ریختنی است.
شیوه زندگی پریشان حالی که افتخار ندارد رنگ و لعاب توسعه مداری که افاده ندارد در شهر آشنایی پیشرفت دستور کار شهرداران است و توسعه یک مفهوم قلابی است کلاهی است که تجدد مآبان و اربابانشان بر سر مردم دارالملک گذاشتهاند.
زیست مردم شهر آشنایی خاطرهانگیز است اخلاق مدار و دین دارانه است اگرنه کابوس هولناکی است زیست پریشان احوالی بیرون از شهر آشنایی فریبندگی است نیست انگاری خود بنیادی است.
بیرون از شهر آشنایی زیست آدمی از مدار ایمان و معرفت بیرون است و درد همین جاست که ما زیست عالمانه و مؤمنانه نداریم ازاین رو به ورطه نیست انگاری افتادهایم و سخنانمان همه مقلدانه و تهی از معرفت است و آنچه خود داریم از بیگانه تمنا میکنیم.
آنها که ساکن شهر آشنایی اند و زیستی دین دارانه و عالمانه دارند خوب میدانند که زندگی بر مدار ایمان و اخلاق میگردد.
آنها دلهایشان دریایی است و جان هایشان متعالی نه اهل تقلید کورکورانه اند نه اهل دل بستن به رنگ و لعاب رویشان به سوی دانایی است و جانشان در گرو معرفتالله اهل صوم و صلات اند و راه و رهبرشان را خوب میشناسند و به جان باور دارند.
از زخم فرسودگی و بیهودگی آزادند و از هیاهوی تهی مغزان بیمعرفت که اراجیف بیپایه را سخنانی از سر دانایی میپندارند پرهیز میکنند مردمان دارالملک آشنایی روزگارشان شربت اندر شربت است و خاطره هایشان شیرینتر از انگبین است.
بیرون از این دارالملک، دانایی توهمی بیش نیست اخلاق بر باد رفته و معرفت زمینگیر شده است میان عشق و دوستی هیچ نقطه مشترکی نیست عشق هوسی است شیطانی و دوستی دروغی است بزرگ.
پس بیا و عروج دیگر باره آدمی را در دارالملک آشنایی تماشا کن و زیست مؤمنانه و بامعرفت را تجربه کن تا جان خود را برای همیشه از سیطرهی شیطان آزاد کنی که بیرون از این شهر هیچ خبری نیست.