باد که می وزد کاسه و کوزه ها را بهم می ریزد، انگار پاییز نجوا می کند اما مرد نانوا که آرام
و قرار ندارد با مهارت تمام پارو را ته تنور می برد و بر می گرداند و خمیر ورزآمده را روی دانه های داغ شن پهن می کند.
صف مرد ها و زن ها از هم جداست. باد چادر های زنان و موهای مردان را به بازی گرفته و لای شاخه های چند درخت سرو و کاج هوهو می کند.
پسرکی اول صف سنگ سوزان نان ها را می گیرد، پیرمرد استخوانی دست می برد داخل تنور و نان برشته کنجدی را بیرون می کشد و پرت می کند روی میز، بیرون نانوایی مردی بی قرار که دائم پا به پا می شود و انگار عصبی است و حوصله ماندن ندارد. نان را بر میدارد سنگ داغ به دستش می چسبد نانوا را شماتت می کند و نان داغ را می کشد و می برد.
باد حمله ور می شود و نان مرد را به بازی میگیرد مرد دور خودش می چرخد نان را در پناه می گیرد مردم تماشا می کنند نبرد باد و نان و مرد را ...
باد از لای دست و پای مرد نان را می رباید. تکه ای از نان کنده می شود و مرد می نشیند که تکه را بردارد باد تکه دیگری را می برد، مرد کلافه و عصبی زیرنگاه مبهوت مرد ها و زن ها و پسرک تکه های نان را لای زانوها نگه می دارد و خیمه می زند روی نان آسمان دور سرش می چرخد، باد بی ملاحظه می زوزد سنگ داغ دست مرد را می گزد نان تکه تکه شده و مرد شرمگین و بهم ریخته جمع می کند.
پسرک تنها کسی است که برآشفته می شود و به طرف مرد می دود. تکه های نان را لای دستمال خودش می پیچد و همراه مرد می رود، تماشاچی ها پچ پچ می کنند و سرتکان می دهند.
نانوا نگاهش را از مرد و پسرک که دور می شوند می گیرد و خمیر را روی پارو پهن می کند و آهسته می گوید لعنت بر پدرت ای صدام. رفیقش نان ها را در تنور زیرو رو می کند و می گوید: میگن موجی هم هست، می گوید جانبازه بنده خدا و پارو ی خالی را از تنور بیرون می کشد.
پسرک همراه مرد می رود و نگاهش پر از سوال است زیر چشمی به آستین خالی مرد که توسط باد تکان می خورد نگاه می کند لب در نان های تکه تکه را از پارچه اش بیرون می آورد و زیربغل مرد می گذارد.
مرد که یکریز با خودش در جنگ است و کم مانده برآشوبد با همان حال خم می شود و پیشانی پسرک را می بوسد، پسرک چشم از آستین خالی بر نمی دارد حالا با اینکه به خانه رسیده اما هنوز در خیال یک دست و یک آستین خالی است که چه حسی دارد، آستین خالی را لمس کردن...