شب های واپسین زمستانی و ترافیک شب عید بهانه خوبی برای قدم زدن در پیاده روهای پرزرق و برق است تماشای آدم هایی که با شور و شوق با پاکت های رنگارنگ و جعبه های کوچک و بزرگ به دنبال استقبال شایسته تری از بهار هستند حتی اگر قیمت های ترمزبریده، سکته آنی را به ملاقات چشمان گرد شده شان بفرستد اما حداقل همین تلاش برای مزه مزه کردن خورشت تغییر برای سال نو می تواند طعم تلخ مزه بدبین هایی چون مرا - که مدام در مقابل خوشحالی مردم علامت سوال تردید می گذارند-مقداری عوض کند.
آری این تکاپوها همچنان ذهن پرسشگر مرا به رضایت دعوت می کرد و واژه نامه تصورم، حقیقت را همین واقعیت در جریان معنا می نمود تا آنکه یک نما، خوش خیالی این مستند مفرح را به سخره گرفت یک تصویر از یک دخترک پشت ویترین یک بوتیک...
از قد و قواره تا دستان کوچکش می توانستی بفهمی به زحمت در انتظار نهمین بهار زندگی خود است؛ در کنار این خردسالی، لباس ناهمگون اش مرا به تعقیب این سوژه ترغیب می کرد مانتویی طوسی رنگ البته کمی رنگ پریده، روسری مشکی نامرتب بسته شده -که صورت کوچک دخترک را کوچک تر نشان می داد- و کفش های کتانی که گره کور بندهای آن گواه گره های بی شمار دل حوصله صاحبش می داد.
چه تلاش دیدنی داشت برای نگریستن به آنسوی ویترین! نیروی نوک پنجه هایش را به همراه چرخش نگاه به مبارزه مانکن های مغرور و غول پیکر پشت شیشه می فرستاد تا بتواند بنگرد آن را چه میخواهد؛ خسته شدن پاها، توقف چندثانیه ای سرک کشیدن و باز شروع حرکت چشمان جستجوگر...این تکرار رفتار دخترک با بازشدن در بوتیک پایان یافت، زن و دختری خردسال بیرون آمدند دختر خندان از انبوه خریدهای در دست مادرش و زن نیز در حال قربان صدقه دخترش و تکرار این ترجیع بند که ‹‹انشاءالله لباس عروسیت مادر››! شاید به خاطر همین اوج خوشی این خانواده دو نفره بود که حتی لحظه ای متوجه نگاه خیره و سرد دخترک نشدند؛ نمی دانم ورای این دیدگان بر پرده فکر دخترک چه فیلمی در حال اکران بود، شاید اثری درباره جدایی، اعتیاد، کودکان کار، تنگ دستی و یا...نفهمیدم چه موقع قهرمان قصه ام در شلوغی پیاده رو گم شد شاید آن زمان که شبنم اشک بی اجازه راه تصویر چشمانم را بست و یا آن هنگام که در پندار خود به دنبال به چرایی این تناقض ها می اندیشیدم.
در مسیر بازگشت از این پیاده روی عجیب، با خود می اندیشیدم کاش آن هنگام که در بوتیک اشتیاق خود به دنبال نونوار کردن خویش و عزیزان مان هستیم به پشت ویترین مسئولیت مان هم نظری بیاندازیم شاید کسی آنجا ایستاده باشد و به ما نگاه می کند شاید دختری با کفش های کتانی...